خرید آنلاین بلیط هواپیما
تلویزیوندین و اندیشهسینماگردشگری

آنچه در سفر اربعین بر نیلوفر شهیدی گذشت

نقش خواهرزاده یکی از مسئولان در سریال “گاندو” نام “نیلوفر شهیدی” را بیشتر سر زبان‌ها انداخت؛ بازیگری که نقش همسر احسان؛ خبرنگار داستان (پژمان بازغی) در سریال “مرضیه” شبکه دو و کاراکتر دختر نیره و تراب ـ زن جاوید را در سریال “وارش” ایفا کرد.

توریسم آنلاین: نیلوفر شهیدی فرزند اسفندیار شهیدی از فیلمبرداران قدیمی سینمای ایران است که با وجود قبولی در رشته هنر، در رشته کامپیوتر فارغ‌التحصیل شد و کارشناسی ارشد این رشته را دارد.

کارش را با سریال “به کجا چنین شتابان” ابوالقاسم طالبی آغاز کرد. سفر کربلای او و برخی از هنرمندان دیگر اتفاقات جالب دیدنی و شنیدنی را رقم زد. او در جریان گفت‌وگویش با خبرنگار تسنیم درباره پیاده‌روی اربعین امسال و زیارت همراه با بازیگران و هنرمندان، می‌گوید:« من کربلا رفتم و به یکی از آرزوهای بزرگ زندگی‌ام رسیدم، جالب است بدانید که آن‌قدر شوق داشتم در فرودگاه نجف عکس گرفتم و شاید بسیاری از رسانه‌ها هم از آن عکس استفاده کردند، امیدوارم آخرین باری نباشد که به این زیارت رفته‌ام و امام حسین(ع) دوباره قسمتم کند.

دو سه سال قبل که به کربلا رفتم به من گفتند می‌خواهند سریالی در مورد حضرت زینب (س) بسازند اگر زمانی کاری در رابطه با حضرت زینب(س) ساخته شود حتماً دوست دارم حضور داشته باشم. چون برایم آرزوست؛ من خیلی ویژه کربلا رفتم و اتفاقات همه‌ به یک باره برایم افتادند و آرزو دارم واقعاً روزی این افتخار را داشته باشم و در چنین کارهایی بازی کنم.

نیلوفر شهیدی

در فرودگاه نجف یادم هست با همه بچه‌ها یک عکس گرفتیم و پست کردم. خیلی زود وایرال شد و تقریباً خبرگزاری‌ها از آن عکس متوجه شدند که چنین گروهی راهی کربلا شدند. دقیقاً اول ربیع‌الاول تاریخ ازدواجم هست که آن سال 1398/8/8 (هشتم آبان‌ماه سال یک هزار و سیصد و نود و هشت) می‌شد. 10 روز قبل به کربلا دعوت شدم و خیلی جالب است همه به من می‌گفتند “می‌روی مریض می‌شوی و به هر حال مراسم ازدواجت هست”.

وقتی آقای مجتبی امینی به من زنگ زدند گفت که “خانم شهیدی، من داشتم لیست بچه‌ها را برای سفر کربلا می‌دادم به اسم شما رسیدم به ذهنم آمد تماس بگیرم و بپرسم شرایطش را دارید.” چون همه می‌دانستند من در شرفِ ازدواجم.

من گوشی را قطع کردم و گفتم “اجازه بدهید زنگ می‌زنم.” هیچ‌وقت این نکته را جایی نگفتم؛ خیلی جالب است من سه چهار شب قبل از آن خواب دیدم که در جایی هستم و خیلی تشنه‌ام؛ آن‌قدر که وقتی از خواب بلند شدم رفتم در یخچال یک بطری بزرگ برداشتم و خوردم.

برای مادرم تعریف می‌کردم در این خواب بیابانی را دیدم که من تشنه بودم و نمی‌دانستم چه‌کار کنم، وقتی آقای امینی زنگ زد این قصه را گفت یک لحظه یادِ آن خواب افتادم و گوشی را قطع کردم؛ منقلب شدم و 15 دقیقه بعد تماس گرفتم و گفتم “می‌آیم”.

همان شب پاسپورتم را برای بچه‌ها فرستادم دو روز بعد عازم شدیم آن اکیپ چند ساعته هماهنگ شدند. به من گفتند هفت بعدازظهر شروع به تماس گرفتند و تا سه صبح زنگ می‌زدند؛ چون یک دفعه قرار شد ما برویم. دو روز بعد از این تماس، ساعت 11 صبح سوار هواپیما شدیم و رفتیم.خوشبختانه دوستان بودند از پیام دهکردی و شقایق فراهانی و جواد افشار که شما اشاره کردید تا مسعود فراستی و محمدرضا شفیعی تهیه‌کننده و الناز شاکردوست که قرار بود خودش به ما ملحق شود و به خاطر کمردرد نتوانست و خواهرش به ما پیوست.

نگاه می‌کردم به آدم‌ها، خبرنگارها و موکب‌داران، خیلی از آنها مردمی بودند که اصلاً مسلمان نبودند، مسیحی، خیلی‌ها هندی و از فرقه‌های سیک و حتی لائیک بودند، اینجا کسی را نمی‌توان از روی ظاهر و لباسش قضاوت کرد.

نیلوفر شهیدی

یادم هست به ما گفتند یک کوله سبک بردارید گفتیم باشد؛ یک کوله سبک آن هم یک خانم برای چنین سفری، خیلی شوخی است. یک چیزی بستیم و پشتمان انداختیم. وقتی شب اول به نجف رفتیم به حرم حضرت علی(ع) مشرف شدیم که برای من خیلی جذاب و ویژه بود.

پس از زیارت، 4 و 5 صبح بود که پیاده‌روی را شروع کردیم و تقریباً دو روز و نیم طول کشید. خیلی اتفاق جذابی بود روز اول پیاده‌روی همه‌چیز می‌دیدم. نگاه می‌کردم به آدم‌ها، خبرنگارها و موکب‌داران، خیلی از آنها مردمی بودند که اصلاً مسلمان نبودند. مسیحی، خیلی‌ها هندی و از فرقه‌های سیک و حتی لائیک بودند. اینجا کسی را نمی‌توان از روی ظاهر و لباسش قضاوت کرد.

تقریباً در روز اول در یک گنگی و ابهام بزرگ گذشت و از این موکب‌ها رد شدیم و اصلاً خیلی عجیب بود. آدم‌هایی که پابرهنه نذر کرده بودند این مسیر را بروند و گرما هم بالای 65 درجه بود. ما شب در همان موکب‌ها خوابیدیم و فردا که دوباره پیاده‌روی را شروع کردیم از یک جایی به بعد اتفاق جذابی برایم افتاد.

من هیچ‌چیزی نمی‌دیدم یک نیلوفر شهیدی بود… هر وقت به این نقطه می‌رسم حالم بد می‌شود و بغض می‌کنم. یک نیلوفر شهیدی بود و یک کوله پشتی داشت و هیچ‌چیزی نمی‌دیدم. خودم بودم و خودم و دنیایی که خودم در آن بودم. نه چیزی می‌دیدم و نه چیزی برایم جذاب بود. به آقای فراستی گفتم کاش در آن دنیا هم آن‌قدر کوله‌بار نیلوفر شهیدی سبک باشد.

وقتی دعوت شده بودم احساس کردم برای شروع زندگی جدیدم باید یک طوری پاک شوم؛ طوری بود که انگار من با این سفر خیلی چیزها را در زندگی‌ام پیدا می‌کردم. از من پرسید چه چیزهای را از امام حسین(ع) خواستم؛ واقعاً هیچ‌چیزی!

یعنی‌ آنقدر که مرا دعوت کرده بود چیزی قرار نبود من بخواهم. انگار باید درون من شسته می‌شد برای شروع یک زندگی، اتفاق و قدم جدید. خیلی وقت‌ها از من می‌پرسند کجا را در کربلا بیشتر دوست داشتید؛ من همیشه گفتم اول بین‌الحرمین یکی صحن امام حسین و یکی صحن حضرت ابوالفضل(ع).

هرکسی یک جایی را دوست دارد گفتم تل‌زینبیه خیلی عجیب بود. وقتی بالای تل زینبیه ایستادم با خودم می‌گفتم چطور می‌شود یک بانو تکه تکه شدن عزیزانش را ببیند و زنده بماند. این صبر از کجا می‌آید و به این نکته فکر می‌کردم.

من الان مطمئن هستم خیلی از مخاطبین همین صحبت ما را بشنوند ممکن است بگویند من تظاهر می‌کنم اما واقعاً همه بدانند قلب نیلوفر شهیدی برای امام حسین می‌تپد و این هیچ ربطی به کلیت و کیفیت زندگی من ندارد. ممکن است من در یکسری از مقاطع زندگی طور دیگری زندگی کرده باشم الان این هستم و برآیند این سال‌ها اتفاقاتی که برای نیلوفر شهیدی افتاده مرا تبدیل به آدمی کرده که الان اینجا نشسته است.

باورتان نمی‌شود از آن سال به بعد من محرم که شروع می‌شود حالم خراب است اصلاً یک حال‌وهوای عجیبی سراغم می‌آید و تازه فهمیدم چرا خیلی از آدم‌ها وقتی کربلا می‌روند دل‌شان هر سال پَر می‌زند برای کربلا رفتن و خیلی عجیب است، چرایی آن را هم نمی‌دانم.

معجزه در‌ آن لحظه رخ نمی‌دهد اما مطمئناً زندگی نیلوفر شهیدی در طی این سال‌ها عوض کرد. من مکه رفتم و کربلا هم رفتم؛ آن خانه خداست و نمی‌گویم ارزش آن کمتر از کربلاست. اما امام حسین(ع) خیلی ویژه است؛ وقتی به مکه می‌روید همه مسلمانان‌اند چه شیعه و چه سنی اما وقتی کربلا می‌روید دنیای دیگری است.

باورتان نمی‌شود من همیشه می‌شنیدم بعضی‌ها می‌گفتند ما هر سال دلمان می‌خواهد مکه برویم؛ برخی به آنها می‌گفتند چرا رفتید اجازه بدهید آدم‌های دیگر به این سفر بروند اما کربلا این‌طوری نیست. وقتی رفتم فهمیدم چرا برخی با اعتقاد هر سال به این سفر می‌روند.

همسر آقای مجتبی امینی برایم تعریف می‌کرد وقتی باردار بودند به این سفر آمدند و آن سالی هم که همسفر شدیم با فرزند یک ساله‌شان آمده بودند و با خودم می‌گفتم وای خدایا خیلی در این هوا و شرایط سخت است. باورتان نمی‌شود از آن سال به بعد من محرم که شروع می‌شود حالم خراب است اصلاً یک حال و هوای عجیبی سراغم می‌آید و تازه فهمیدم چرا خیلی از آدم‌ها وقتی کربلا می‌روند دل‌شان هر سال پَر می‌زند برای کربلا رفتن و خیلی عجیب است. چرایی آن را هم نمی‌دانم.

نجف و صحن امیرالمؤمنین(ع) حال‌وهوای خودش را داشت و به بین‌الحرمین رسیدم حال‌وهوای دیگری پیدا کردم. اربعین بود و شلوغی و اتفاقات دیگر که خیلی فضا را عجیب کرده بود. با خودم گفتم اول به سمت صحن حضرت ابوالفضل(ع) رفتم و زیارت کردم و حالا آمدم به سمت صحن امام حسین(ع) با خودم می‌گفتم توان اینکه بخواهم آن حجم انرژی را داشته باشم انگار ندارم و البته جسارتش را هم نداشتم.

اربعین بود و اصلاً جای سوزن انداختن و نفس کشیدن نبود. به درِ اصلی حرم رسیدم دیدم خیلی شلوغ است و اصلاً نمی‌شود داخل رفت. همان‌طور ایستادم و عکس گرفتم. در همان لحظه برگشتم گفتم من تا اینجا آمدم و اصلاً آدمی نبودم که بخواهم از صف این شلوغی‌ها بروم و مردم را اذیت کنم.

هنوز که هنوز است به صحن امام رضا(ع) می‌روم از دور می‌ایستم یک گوشه سلام می‌دهم و می‌نشینم. اما آنجا آن‌قدر اصرار داشتم در آن لحظه خودم را به ضریح برسانم. دقیقاً این جملات را می‌گفتم یا امام حسین(ع) سه روز است راه آمدم اصلاً انصاف است که من دستم به ضریح شما نرسد؟

شروع کردم گریه کردن و بعد چون همسرم آرزوی زیارت کربلا را داشت و نتوانسته بود تا به کربلا برود آنلاین تماس گرفتم تا او هم زیارت کند. یادم می‌اید وقتی گفتم دارم به کربلا می‌روم همسرم به من گفت این همه من رفتم سینه زدم و حسین حسین کردم تو داری به زیارت می‌روی؟ خیلی این جمله‌اش جمله عجیبی بود.

برای اولین بار وارد صحن امام حسین(ع) شدم همه‌جا همین‌طوری آنلاین رفتم که همسرم هم حضور داشته باشد اصلاً دلم نیامد بعد از جمله‌ای که گفته بود بخواهم تنها این زیارت را انجام بدهم. به همسرم امید گفتم قطع کن فکر نمی‌کننم از بس شلوغ است به جلو برسم. همین‌طوری که حرف می‌زدم من تا اینجا آمدم به ضریح شما برسم باورتان نمی‌شود 15 دقیقه بعد به ضریح امام حسین(ع) رسیده بودم و با خیل جمعیت جلو رفتم.

اصلاً باورم نمی‌شد چنین اتفاقی افتاده چون در صحن حضرت ابوالفضل(ع) آنقدر شلوغ بود که من آرام آرام جلو رفتم و یک خانمی در آن شلوغی به من گفت خانم شهیدی دستت را به من بده و در آن شلوغی مرا بیرون برد. واقعیتش این است که اگر بخواهم یک چیزی از کلِ این سفر برای شما بگویم همه‌چیز در این سفر عجیب و غریب بود.

سال گذشته خیلی دلم می‌خواست بروم اما چون ما دخترمان را تازه آورده بودیم و شناسنامه نداشت این اتفاق نیفتاد. فرصتی پیش نیامده که بخواهیم برویم و سال قبلش هم که سر یک سریال بودم متأسفانه به هیچ وجه نمی‌توانستند کار را تعطیل کنند اما امسال آرزو کردم اولین سفری که رستا را می‌برم پیش امام حسین(ع) باشد.»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا