با آهوان دشت «قمیشلو»

توریسم آنلاین : صدای شلیک تیر که در سکوت دشت میپیچد، ماده آهو هنوز میدود و چشمانش در پس این دشت به دنبال ضامنی است برای پناه بردن
سپیدی سحر که به آسمان زد، صیاد بوسهای بر تیر خیزران حواله کرد و آن را روی زه درست شده از پوست آهو سوار کرد. تیر که از زه کهنهی کمان رها شد،ماده آهو دوید تا پنهان کند خود را از برق چشم صیاد. دوید و با جستی خود را از اسارت کلمات شعروار آن مرد بیرون کشید که چشمان یار را به چشمان او تشبیه میکرد.
تنها یادگار ماده آهو برای این تشبیه، عطر نافه بود برای چشمان خمار آن شاعر شیرازی. ماده آهو هزاران سال است که میدود بر پیکره دشت تا پوست تناش را پنهان کند از تیرهای غیب روزگار. صدای شلیک تیر که در سکوت دشت میپیچد، ماده آهو هنوز میدود و چشمانش در پس این دشت به دنبال ضامنی است برای پناه بردن.
داستان صید است و صیاد. داستان ظلالسلطان است و شکارگاه قمیشلو. داستان شکار و زخمیشدن قوچها و میشها و آهوان زیادی است که تنها جرمشان آمدن بر سر آبشخور دشت و نشستن تیر بر تن نحیفشان است. داستان گوشت شکار است و بزم شاهانه!

شکارگاه قمیشلو:
مینیبوس سفید رنگی که به منطقه حفاظت شده قمیشلو میرسد، عقربههای ساعت به 6 صبح رسیده است. خواب هنوز میهمان چشمانمان است و رؤیای دیدن آهو و بچه آهو هنوز پشت پلکهایمان سنگینی میکند.
چشم میدوزیم به شیشههای خاک گرفته مینیبوس که شاید بتوانیم سفیدی آهوان دشت قمیشلو را از فرسنگها دورتر ببینیم. بعد از مدتی چشمان ما هم میبیند خرامیدن آهوان دشت را. با دیدن هر جنبدهای در دشت، همه را آهو مینامیم. هرچه جلوترمیرویم، تعداد سفیدیهای دشت زیادتر میشود و زیباتر زمانی است که با فاصله زیاد، ماده آهویی با دو یا سه بچه از مقابل مینیبوس رد میشوند و گم میشوند:
«یادتون باشه هر وقت که خواستین به قمیشلو بیاین، ادکلن به خودتون نزنین. آهوها از چند کیلومتری، این بوها را تشخیص میدن و فرار میکنن».
راهنمای سفر وقتی این حرفها را میزند، با دستان لاغرش یک به یک آهوان دشت را نشانمان میدهد و ما دلمان میگیرد از این همه بوی شهری که با خودمان به دل طبیعت آوردهایم تا آهوان دشت قمیشلو، زودتر از مقابل مینیبوس فرار کنن:
«تازه با این مینیبوس سفید رنگیهم که شما اینجا اومدین، اونها فرار میکنن، باید ماشینها استتار داشته باشن تا آهوها نزدیکتر بیاین».
هرچه جلوتر میرویم، درختان قلعه مسعودمیرزا معروف به ظل السلطان، پسر ناصرالدین شاه قاجار خودنمایی میکند؛ قلعهای که 200 سال پیش مطبخهای آن پر بود از تنهای بیجان بز و کل و آهوان دشت که برای بزمشبانه شاه آماده میشدند، اما حالا سکوت این قلعه، بوی مرگ میدهد و در بلندای آن، نه از سربازان آماده به سلاح ظل السلطان، که پر است از کلاغها و زاغچههایی که مالک قلعه مخروبه شکارچی قاجار شدهاند، به هر گوشه قلعه که میرویم سکوت است و ویرانی که همه جا را فراگرفته است.
عاشق آهوان دشت:
چند وقتی بود که صدای شلیک تفنگ شکارچیها را نشنیده بود، اما به جای آن، شبها صدای موتورسیکلتها، سینهی دشت قمیشلو را میشکافتند و روزها میشد رد خون یکی از آهوان را در مسیر دید. موتورسوارها را خوب میشناخت، از روستاهای اطراف میآمدند و هر ازچندگاهی به دور از چشم او، میل شکار میکردند.
وقتی به قلعه قمیشلو میرسیم، میرویم سراغ خاطراتی که هنوز انگار زندهاند در ذهن محافظ پیر دشت. پیدا کردن و یادآوری این خاطرات که چشمانش را نمناک میکند، در میان انبوه خاطرات او کار سادهای نبود:
«پدرم شکارچی بود، نه از اون شکارچیهایی که طبیعت را خراب میکنن، تفنگ سرپرداشت برای محافظت از درختهای انجیرش. گاهی اوقات هم تفنگ مردم رو درست میکرد. همون موقع بود که عاشق طبیعت شدم».
با خاطرات «علی اکبر کاوه» مثل آهوهای دشت قمیشلو چرخ میخوریم و در هزارتوهای ذهنش خرامان میدویم تا شاید در میان خاطرات30 سالهاش ضامنی پیدا کنیم برای پناه آهوان این دشت از شر شکارچیها. تهلهجه شیرازیاش نشان میدهد که حافظ شیرازی با اشعارش سالهاست که او را به آهوان دشت قمیشلو پیوند زده است.
باید عادت کنید به سفیدی شکم آهو بچهها تا بتوانی آنها را در دشت ببینی. وقتی به دنبال چشمان هزار ساله آهوان هستیم، تجربه او را بارها برای یادآوری هم که شده تکرار میکنیم تا شاید ما هم مانند او جزیی از طبیعت قمیشلو شویم برای دیدن واقعیتهای این دشت.
سالیانی مدید در میان طبیعت:
داخل قلعه که قدم میزنیم، او سُر میخورد در میان خاطراتش. انگار میشناسد صاحب این قلعه ویران را. زمانی که به درهای بزرگ و موریانهخورده قلعه ظلالسلطان میرسیم، میگوید: زمانی که به منطقه قمیشلو اومدم، همون چند سال اول برای آوردن آب از دل کوهها به آبشخور حیوانات، 90 کیلومتر لولهکشی در منطقه انجام دادیم. کل، میش، بز و آهوها عادت دارند 6 ماه از سال آب نخورن، اما از مهر ماه به بعد میشه تصاویر زیبایی از آب خوردن حیوانات را کنار چشمهها ببینیم.
صدای پرندهای سکوت قلعه را میشکند. سر بالا میکند و قبل از اینکه در آسمان آبی و صاف دشت چشم بگرداند و آن را ببیند، اسم پرنده را به زبان میآورد: «کسی که محیطبان میشه باید عاشق طبیعت باشه، وقتی طبیعت تو را فرا میخواند، نباید به فکر حقوق آخر ماه باشی و دلخوش به اینکه شغل دولتی داری. باید بدونی که فصل جفتگیری چه موقع هس، محدوده میشها و بزهای نر کجاس، باید واقعیت طبیعتی که در آن هستی را بو بکشی. محیطبانی در منطقهای که هر سال شکارچیهای زیادی را برای شکار غیرمجاز وسوسه میکند، هم تجربه میخواهد و هم جسارت.»
زندگی زیر سایه قانون طبیعت
اما «علی اکبر کاوه» در میان سالها حفاظت از محیط زیست به یاد دارد روزهایی را که به خاطر درگیری با شکارچیهای غیرمجاز تیر خورده است. او حتی به خاطر دارد شکارچیانی را که بیش از 11 بار دستگیر شدهاند، ولی باز در منطقه دیده شدهاندو آهویی را هدف قرار دادهاند.
به شاهنشین قلعه که میرسیم، او هم قانون طبیعت را که در طول این سالها تجربه کرده را بازخوانی میکند:«تمام طبیعت مثل زنجیرهای به هم متصله. حتی اون حشرهای که دیده نمیشه، برای انجام کاری خلق شده. اگر گرگ حیوان بدی بود، خدا این حیوان را خلق نمیکرد. گرگ در منطقه قمیشلو مثل دکتره و بیماری رو از بین میبره، چون حیوانات مریض توسط گرگ شکار میشه تا بیماری به سایر حیوانات سرایت نکنه، اون وقت دشمن گرگ میشه «طرلان» که کفتار رفتگر پارک ملی قمیشلو است. این موجود لاشههای حیوانات مرده را میخورد.
شغال وظیفه خوردن لاشه کفتار، کرکس وظیفه خوردن لاشه شغال و در نهایت خوک وظیفه خوردن لاشه کرکسها را به عهده داره. گوشتخواران منطقه باعث ایجاد تعادل در قمیشلو میشن. این قانون طبیعت است که ما انسانها به اون توجه نداریم.»
شکارچی بیرحم قجری:
سکوت قلعه وقتی درون خرابههای آن پا میگذاری، وهم برانگیز میشود و تو انگار در این سکوت، صداهای زیادی را میشنوی.از سر کنجکاوی راه پشتبام قلعه را پیدا میکنم. در بلندای قلعه که قرار میگیریم تازه میتوان عظمت این قلعه سلطان قجری را در دل این دشت پهناور دید. در میان این هجمه سکوت، انگار پرتاب میشویم به زمانی که ظلالسلطان با خدمه و سربازان خود وارد قلعه میشود و به دنبال تفنگ شکاریاش میگردد، اما بعد از گذشت 200 سال، حالا دیگر از ظلالسلطان خبری نیست که بتواند انبوه سر بزهایی را که در شکارگاه قمیشلو کشته بود، زینتبخش دیوارهای «تالار شاخ» خود کند.
به آخر سفر که میرسیم، دوباره خواب چشمانمان را میرباید و دوباره پشت این پلکهای سنگین میدوند بچهآهوان دشت قمیشلو.
منبع: نسیم هراز











