داستان بیژن و منیژه از زبان دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن

داستان «بیژن و منیژه» یکی از داستانهای عاشقانه شاهنامه است.داستانهای شاهنامه هر یک هسته مرکزیای دارند؛ یعنی برگرد حکمت وآموزهای میگردند؛ بنابراین ما در برابر هر یک از این داستانهای کهن از خود میپرسیم: چه میخواهد بگوید؟
شاه توران چو پسندید و به چاهم انداخت دستگیر ار نشود لطف تهمتن چه کنم؟ (حافظ)
برگرفته از روزنامه اطلاعات
توریسم آنلاین: دکتر محمد اسلامی ندوشن / «بیژن و منیژه» یکی از داستانهای عاشقانه شاهنامه است و میتوان گفت از همه پُر معناتر. روش فردوسی آن است که در سر لوحۀ بعضی از داستانهایش، درآمدی بیاوَرد تا خواننده را برای ورود به بدنۀ اصلی ماجرا آماده کند. دربارۀ این داستان هم این شیوه به کار رفته است: شبی است ظلمانی و سکوت وهمانگیزی بر آن چیره است که بر غلظت آن میافزاید. فردوسی در باغ خود خفته است. ناگهان دستخوش کابوس میشود. فریاد میزند و کسی را که او را «بُت مهربان» خود میخواند، بیدار میکند و از او میخواهد که بیاید و با حضور خود او را از دهشت این شب رهایی بخشد. او سراسیمه میآید، شمع میافروزد و بزمی برپا میکند. چنگ مینوازد و برای آنکه مرد خود را مشغول و آرام کرده باشد، داستانی حکایت میکند و از او میخواهد که این داستان را به شعر آورد، این همان داستان بیژن و منیژه است، و این حدس را پیش آورده است که نخستین داستان شاهنامه باشد. بدینگونه شاهنامه از این شب ظلمانی طلوع میکند. کابوس فرو میخوابد و یک بهجت سحرگاهی برجای آن مینشیند.
داستانهای شاهنامه هر یک هسته مرکزیای دارند؛ یعنی برگرد حکمت وآموزهای میگردند؛ بنابراین ما در برابر هر یک از این داستانهای کهن از خود میپرسیم: چه میخواهد بگوید؟ هر یک از آنها حکایتی از یکی از تبرزهای ذات انسان دارند و مینمایند که آدمیزاد به رغم محدودیت جسم و جان خود، پهناور بی انتهایی دارد.
منیژه در این داستان جوهره زنانگی و شور عشقپروری را در خود به نمود میآورد. بیآنکه هرزه یا سبکسر باشد، خود را به یک نیاز طبیعی رها میکند که دستیافت به یک جفت برازنده است. در پی این مقصود میتواند به همه چیز پشت پا بزند.
بیژن و منیژه دو شخصیت اصلی داستان هستند. بیژن همانگونه که در میدان جنگ مردانگی خود را به نمود آورده است، اینجا سختجانی کم نظیرش را مینمایاند. تصورش را بکنید: در یک چاه تاریک نمور زمستان و تابستان با غذای ناچیز، ونه هیچ نوع امکان استراحتی. با این حال، بر زندگی پای میفشارد. از این روست که چاه بیژن حتی بیشتر از هنرنماییهای کم نظیر او در میدان جنگ به او شهرت بخشیده است. داستان خواسته است که در هر حال ایرانی را گرهگشا معرفی کند، در همه شئون، ولو در بند یا چاه. به هر حال بیژن از این آزمایش سربلند بیرون میآید. بیآنکه ماجرا رنگ خارقالعاده به خود گرفته باشد. هم طبیعی است و هم غیرطبیعی.
اما منیژه باید گفت که شخصیت اول اوست. او را میتوان در ادبیات عاشقانه چهان یک نمونه کم نظیر دانست اگر نه بینظیر. البته عاشقان و معشوقان پاکباز باز هم بودهاند و داستانشان بر سر زبانهاست؛ اما او از همه آنان در میگذرد. بی هیچ امید به آیندهای، وجود خود را نثار معشوق میکند. عشق بیچشمداشت، بیفردا و نایافتهکام او را در نظر آوریم. دختر یک پادشاه،آن هم پادشاهی چون افراسیاب که ناگهان از قصرشاهی عزت و ناز به مسکنتی نزدیک به گدایی میافتد؛ رانده از اجتماع، سربرهنه، پابرهنه باید به این در و آن در برود، تا لقمه نانی برای محبوب خود به دست آورد و آن را از طریق روزنه چاه نزد او بیندازد.
البته این یک عشق روحانی ـ عرفانی نیست که جواب آن از معنویت یا از جهان دیگر انتظار برود؛ عشقی است که از سرشت انسان و ذاتیت او سرچشمه گرفته است. او که زن است، جوهر زنانگی خود را در حد نهایت به کار میاندازد، تا مرد دلخواه خود را به دست آورد، و اکنون هم که این مرد در اسارت است، با یاد او و رؤیای او زندگی میکند. همین وفاداری برای او مقصود زندگی است.
آیا منیژه جز آنچه کرد، راه دیگری در برابرش نبود؟ چرا. راههای متعدد بود. میتوانست از پدرش بخشش بطلبد، خانوادهاش را نزد او شفیع قرار دهد، خاکساری کند و رهایی یابد؛ ولی او هیچ یک از آنها را نکرد. نشان داد که خون داغ افراسیاب در تنش است! کسی که در استقامت در شاهنامه برای او نظیری نیست.
منیژه مرد خود را یافته است و تا پای جان در کنار او میایستد، ولو در ته چاه: عشق بچربید بر فنون فضائل. (سعدی)
پایان خوش ماجرا، هماهنگی دارد با «درآمد» داستان که در آن فردوسی از شبی دهشتزا حکایت میکند که سرانجام با حضور «بت مهربان» تبدیل میگردد به شبی کامبخش و داستانش از زبان یار فردوسی، داستانی «پُر از چاره و مهر و نیرنگ و جنگ…» خوانده میشود؛ یعنی مظهر خصائل چندگانۀ بشر، و در انتها میگوید کسانی میتوانند به عمق معنای آن پی برند که دارای «فرهنگ و سنگ» باشند: همه از درِ مرد فرهنگ و سنگ… یعنی داستانی نه شبیه به داستانهای دیگر و نه درخور فهم همه کس.
چاه بیژن تنگنایی است که هر کس ممکن است در دورانی از عمر در آن افکنده شود؛ اما خوشبختانه امید آمدن رستمی هم در کار هست. زندگی ترکیب گرفته است از: چا ه، امید، چارهگری و رهایی. سرنوشت بشر این است که بکوشد تا از امیدوار بودن خسته نشود.
دو سه نکتۀ دیگر:در پیش درآمد داستان دو سه نکته قابل تأمل است که نباید از سر آنها گذشت:چرا در این شب خاص فردوسی دستخوش این کابوس گونه شده و حال آنکه شبی است مانند شبهای دیگر؟ شب سیاه در جهان فراوان است؛ پس چرا این یک باید چنین حالتی برانگیزد؟ آیا بازتابی از وضع زمانه است که این مرد آزاده را آرام نمیگذارده؟البته دوران فردوسی ناظر وقایع سخت و گرفتاری و ناایمنی بوده است، آیا این بازتاب یکی از آن زمانهاست؟ با آب و تابی که فردوسی این شب را وصف میکند، میتوانسته است چیزی ریشهدارتر از یک شب معمول در کار باشد. کنایهای است از یک تیرگی زاییده شده از گشت روزگار.
خوشبختانه با حضور یک دلدار میتوان بر آن چیره شد. اکنون بپرسیم که این موجود کیست که در آن شب بیفریاد، ناگهان مانند یک صبح در زندگی فردوسی طلوع میکند؟ آیا همسر اوست یا کسی در حکم همسر؟ فردوسی از او به عنوان «سروبُن» «مهربان یار» و «بُت مهربان» و «جفت نیکیشناس» یاد میکند.
سه بار صفت مهربان به کار میبرد، و این مینماید که حرف بر سر موجودی استتمام عیار؛ کسی که در آن واحد همدم، پرستار، غمگسار و دلدار مرد خود است. از همه طرفهتر آنکه زنی است فرهیخته و هنرمند، از تاریخ و داستانهای باستانی با خبر است، چنگ مینوازد و شیرینزبان است و فردوسی را که ذاتاً مرد حساس و باریک بینی بوده، دلداری میدهد.
میگوید: «روان را ز درد و غم آزاد دار» یا « خردمند مردم چرا غم خورد؟» این توصیه بار دیگر تأیید میکند که فردوسی دستخوش ملالتی بوده، ناشی از وضع زمانه.ما اگر این زن را همسر فردوسی بگیریم، باید سهمیهم برای او در سرودن شاهنامه بشناسیم؛ زیرا اگر او با شوهر خودهمدل و همراه نبود، فردوسی نمیتوانست با آرامش خاطر این کار را ادامه دهد؛ آن هم طی سی سال.
با این اشتغال دائمی فردوسی، چه بسا که کارهای دیگر خانه معطل میمانده و چه بسا که بر جریان معاش نیز اثر گذار میشده. این در زمانی بود که شاعران دیگر به دربار و دستگاههای قدرت میآویختند، صلههای گزاف دریافت میکردند و زندگی مرفهی داشتند.
چون فردوسی از او با صفت «جفت نیکی شناس» یاد میکند، و در شاهنامه کلمه «جفت» به همسر اطلاق میشده، تردیدی باقی نمیماند که او مقام همسری داشته؛ اما قدری بیشتر از همسر، دلفروز بوده و فردوسی نسبت به او اظهار حقشناسی دارد: «همَت گویم و هم پذیرم سپاس!» سپاس برای آنکه این داستان را برایش حکایت کرده، و نیز برای حضورش و خوبیهای دیگرش.
از این روست که صفت «نیکی شناس» را دربارهاش به کار میبرد.ممکن است کسانی بگویند که در گذشته کنیزان تربیت شده هم بودند که پایگاه نزدیک به همسری مییافتند. درست است؛ ولی به نظر نمیرسد که درباره آنها صفت «جفت» به کار میرفته باشد، آن هم با چنین لحنی.
حرف آخر آنکه آیا داستان «بیژن و منیژه» نخستین داستان شاهنامه است که فردوسی سروده؟ کسانی این حدس را عنوان کردهاند. البته با توجه به تصریح خود فردوسی که میگوید از آغاز در فکر سرودن شاهنامه بوده و پس از مرگ دقیقی این تصمیم را استوار کرده، نمیتوان «بیژن و منیژه» را سروده نخست دانست.
این نوع داستانها، چون «رستم و سهراب» و «بیژن و منیژه» داستانهای منفرد هستند که لابلای بدنه اصلی شاهنامه سروده میشدند. دلیل دیگر آنکه اگر «بت مهربان» از سابقه کار فردوسی در سرودن داستانهای باستانی با خبر نبود، این پیشنهاد را به او نمیکرد.
با این حال، «بیژن و منیژه» با توجه به همین «پیش درآمد» و با سبک و روشی که دارد، میتوان آن را از سرودههای دوره جوانی فردوسی به حساب آورد.
داستان «بیژن و منیژه» چه بود؟
داستان «بیژن و منیژه» یکی از داستانهای عاشقانه شاهنامه است.محمدعلی اسلامی ندوشن، نویسنده و شاهنامهپژوه در کتاب «آواها و ایماها»، داستان دلدادگی آنها را اینگونه روایت میکند:«منیژه دخترِ افراسیاب است. بیژن به فرمان کیخسرو، به همراه گُرگین برای جنگ با گرازان به سرزمین ارمانیان میرود. در نزدیکی آنجا بیشهای است که منیژه به همراه پرستارانش در آن، بزم و جشنی برپا کرده است. بیژن برای تماشا به نزدیک سراپردهٔ منیژه میرود، دختر، او را از دور میبیند و به او دل میبندد:
چو آن خوبْچهره زِ خیمه به راه
بدید آن رُخِ پهلوانِ سپاه
به رخسارگان چون سهیلِ یمن
بنفشه دمیده به گِردِ سمن
کلاهِ جهانْپهلوان بر سَرش
فروزان زِ دیبایِ رومی بَرش
به پرده برون دُختِ پوشیدهروی
بجوشید مهرش بر آن مهرجوی











