خرید آنلاین بلیط هواپیما
گردشگریویژه

عبور از 7 دهلیز مرموز دره ارواح

توریسم آنلاین: کول خرسان نام دره‌ای شگفت‌انگیز و حیرت‌آور خوزستان است که در 25کیلومتری دزفول قرار دارد. این دره را با نام دره ارواح و تنگه ارواح نیز می‌شناسند. همین نام‌گذاری کنجکاوی افراد ماجراجو را تحریک کرده و باعث ترس و وحشت برخی دیگر می‌شود. دره خرسان بخشی از رشته کوه‌های زاگرس به شمار می‌آید و به همین خاطر آب‌و‌هوایی خنک را در دل مناطق گرم ایجاد کرده است. برای دسترسی به این دره باید حدود 20 تا 25 کیلومتر پیاده‌روی کنید؛ پس باید آمادگی جسمانی بسیاری داشته باشید.

در جست‌جوی چشمه‌ای در سرزمین تاریکی، با عبور از 7 دهلیز مرموز، مسحور ارواح خیال‌انگیز کول خرسان خواهید شد!

دره‌ای عمیق؛ نه، شکافی بلند، در میانه‌ی دشتی سبز. نگاهم یکریز به تپه‌های سبز و پیچیده و درهم دشت کول خرسان می‌لغزید و در راز و رمز دره‌ها و شکاف‌های میان تپه‌ها گم می‌شد. پاکوب نصفه و نیمه‌ای را پایین می‌رویم تا به کف دره برسیم. دو طرف دره کوه‌هایی سرسبز قد برافراشته‌اند و عرض دره به دویست متر می‌رسد.

پیش تر که می‌رویم، کف دره را تخته سنگ‌های سفید آهکی می‌پوشاند؛ کوه‌ها بلندتر می‌شوند و عقاب‌ها بالای سرمان می‌چرخند. از کناره دیواره سمت راست، نهر کم آبی روان است  و در میان شن‌ها و سنگ‌های سفید کف دره سرگردان است. پیش رویمان، نی‌زارها کم‌کم رخ می‌نمایند.

کف دره را حالا قلوه‌سنگ‌های سفید و برفی پوشانده است وصدای آب کناره‌های دره حالا ماندگارتر است. نی‌زارها انبوه‌تر می‌شوند و بوی نم دره را فرا می‌گیرد، اما نه مثل نم دریا؛ رطوبتی که از جنس سکوت میان نیزارهاست، مثل خاک خیس باران خورده می‌ماند. از زیر یکی از صخره‌های خاکی عبور می‌کنیم. پشت آن فضایی باز است که دورتادورش را دیواره‌های بلند چند ده متری احاطه کرده‌اند و زمینش سفید است.

کول خرسان
عکس: وحیده خاکی

پیاده‌روی بهت آور

دوباره از میان تونل سنگی عبور می‌کنیم و از این محوطه خارج می‌شویم. روی یکی از دیواره‌های پشت سرمان دوشکاف بلند عمود بر هم صلیبی را نقش کرده‌اند که نشانه‌ای برای راهنمای مسیرمان است.

پای سنگِ صلیبی می‌ایستیم و پس از دو ساعت پیاده روی بهت‌آور، استراحت می‌کنیم. طول نی‌ها به چندین متر می‌رسد و قدشان از ما بلندتر است. جلوتر، مسیرمان به یک دو راهی می‌رسد. صدای انواع پرندگان در دره پیچیده است و می‌ایستیم تا به نجوای آنها گوش کنیم.

در کوره راه وحشت

اینجا با هر باران تندی درکمتر از ده دقیقه، آب تا ده متر بالا می‌آید و این از هر خطری جدی‌تر است. راهی که برای رسیدن به محل توقفمان می‌رویم، نهر کم آب دیگری است که دو طرفش را نی‌زارهای انبوه فرا گرفته و در سینه‌کش کوه سمت راستش، انواع گل‌های زرد و قرمز بر آن روییده‌اند. کوه سمت چپ، عظمتی مهیب دارد که از میان نی‌زارها و بوی نم و صدای قورباغه‌های داخل نهر، فضا را سنگین‌تر می‌کند.یک ساعت بعد از توقف پای سنگ صلیبی، به جایی می‌رسیم که باید راهی بخش اصلی سفر شویم.

چراغ‌های پیشانی، کفش‌های مناسب، طناب، لباس سبک، کلاه ایمنی و وسایل سنگ‌نوردی را برمی‌داریم و باقی وسایل را رها می‌کنیم. سال‌هاست کسی از اینجا عبور نکرده‌است. اینجا هیچوقت محل عبور کسی نبوده است.

مسیر نیزار را تا دوراهی طی می‌کنیم و این بار به راه سمت چپ می‌رویم. از همان آغاز، دو دیواره به هم می‌رسند و فضا برای عبورتنها یک نفر کافی است. صفمان به ستون یک در میان دیواره پیش می‌رود و جریان آب روان‌تر می‌شود. روز هنوز حوالی نیمه خویش است، اما نور خورشید راهی برای رسیدن به دره ندارد.

هر از چند گامی چندین متر بالای سرمان تکه چوبی را می‌بینیم که از دو سو به دیواره‌ها گیر کرده و محکم به جا مانده است. نشانه‌ای است به جا مانده از آخرین باری که آب تا ده متر در دره بالا آمده است. شاید ماه پیش تر، شاید دیروز، یا شاید ساعتی پیش!

سرگردان در پیچ و خم دره سبز

مسیر آن‌قدر پیچ و خم داشته که دیگر چیزی از جهت جغرافیایی‌مان نمی‌دانیم. اگر چشم را ببندیم و چندبار دور خود بچرخیم و چشم را باز کنیم، از کدام طرف باید به مسیر ادامه بدهیم؟ نه، راهی هست! جهت حرکت آب را دنبال می‌کنیم.

حالا جنس دیواره‌های دو طرف هم از همان قلوه‌سنگ‌هایی است که زیر پایمان است. قلوه‌سنگ‌های سفید و تمیز و شسته‌ای که با ملاتی از سیمان، انگار در هم تنیده شده‌اند. نخستین دهلیز پیش رویمان است و گودالی از آب دست چپمان. نزدیکتر می‌رویم و پا در آب می‌گذاریم. تا کمر در آب فرو می‌رویم. دو حوضچه آب سرد یک و نیم متری را از سر می‌گذرانیم و بالا می‌رویم. هنوز افسون مسیر اصلی در تن من جا خوش کرده است. جا به جا اسکلتی از حیوانی، جانوری، پرنده‌ای، رمه‌ای روی زمین افتاده است.

گاهی نوری بالای سرمان نیست و گاهی پرواز عقاب‌ها را تماشا می‌کنیم، اما سرسبزی دشت «شهیون» را از همین پایین می‌توانیم تشخیص دهیم. به مسیر ادامه می‌دهیم. اسکلت پوسیده بره یا بزغاله‌ای پیش رویمان است. جریان آب تندتر و دیواره‌ها، سفید و سنگی و تنگ شده‌اند. در دو سوی مسیر، دهلیزهایی است که هرکدام دنیایی دیگرند.

از دهلیز خفاش‌ها تا قورباغه‌ها: دهلیز کلاغ‌های نوک قرمز، دهلیز خفاش‌ها، دهلیز قورباغه‌ها و مجموعاً ۹ دهلیز که باید پیموده شوند. حالا دیگر از جریان تند، اما کم عمق آب کف دره خبری نیست و دوباره روی‌ قلوه‌سنگ‌های خشک کف دره قدم بر می‌داریم. جمجمه بزی پیش رویمان افتاده است. شنیده بودم که انتهای این دره تنگ، ناگهان به فضایی وسیع می‌رسد و منظره‌ای شگفت و بدیع پیش رویمان خواهد گذاشت.

رودخانه عظیم «دز» و آبی که در کناره ها لب پر می‌زند و دشتی که پیش رویمان گسترده است، ما را به باریکه آبی دره فرا می‌خواند که باید برای عبور از آن تصمیم بگیریم.

در دوراهی خطر

آب به فاصله ده قدمی عمق می‌گیرد و تا کمرم می‌رسد؛ زلال است و تمیز و خنک و موج‌های کوچک دارد. یادم هست که راهنمایمان می‌گفت اینجا در ده دقیقه آب ده متر بالا می‌آید. هرچه خودم را جلو می‌کشم، پیچ و خم دره کمتر اجازه می‌دهد ببینم در ادامه مسیر آیا به پایان دره خواهیم رسید، یا نه؟

ده متری به عقب بر‌می‌گردیم و از موج‌های آب فاصله می‌گیریم. ده دقیقه‌ای بحث‌مان به درازا می‌کشد که برویم یا نه. تصمیم‌گیری عاقلانه در طبیعت از مهم‌ترین عناصر طبیعت‌نوردی است. شاید یکی از سخت‌ترین بخش‌های هر سفری به طبیعت، انتخاب بین رفتن و ماندن باشد. سخت است که عقل و خرد بر هیجان و غروری که تو را به رفتن وا می‌دارد، غلبه کند.

روی دیواره‌های دو طرف که نیم متری از هم فاصله دارند، شیبی بالا می‌رود که به سکویی روی هر یک از دیواره ها می‌رسد. از سکو بالا می‌رویم و هر یک روی یک سکو استراحت می‌کنیم. زانوهایمان به راستی نیازمند این استراحت است، اما وسوسه ادامه مسیر هنوز در تنمان است.

همانگونه که دراز کشیده‌ایم، می‌بینیم آب تا پایین پایمان آمده و کفش‌هایمان را می‌شوید. با دردسر از شیب پایین می‌آییم. ماندنمان جایز نیست، اما زانوهای من یاری نمی‌کند. باید مسیر برگشت را در پیش بگیریم.

زیر بارانی از سنگ

در مسیر برگشت، دهلیزها را می‌شمارم که ناگهان چیزی از بالا می‌ریزد.از جا می‌پریم. بی آنکه وسیله و غذایمان را برداریم، کمی می‌دویم و فاصله می‌گیریم تا به بخش پوشیده دره برسیم. قلوه سنگ‌های ریز و درشت از بالای دیواره فرو می‌ریزند. شاید بزی از لبه دره رد شده است، اما چند متر جلوتر، باز هم از بالا سنگ‌هایی می‌ریزد که اگر روی سر کسی بیفتد مرگش حتمی است. برمی‌گردیم و وسایلمان را بر می‌داریم. تپش قلبمان هنوز آرام نشده است. ساعتی بعد، به دهلیز اول می‌رسیم و جریان آب را که بسیار تند شده است، دنبال می‌کنیم. درحالی که هوا آرام آرام تاریک شده است، پیچ و خم دره را بر می‌گردیم.

گاهی مناظر آشنا و نشانه‌هایی را می‌بینیم، اما دره تمام نمی‌شود. زانوهایم ضعف کرده است. هر از گاهی بالای سرم را نگاه می‌کنم. از میان دیواره‌های بلند دو طرفم، آسمان آبی پررنگ غروب خوزستان پیداست و گاهی هم سقفی تاریک بالای سرم است. دو سویم گویی انباشت زمان است و حتی اگر آدمیانی از هر دوره‌ای از تاریخ سر راهم پیدا شوند، شگفت‌زده‌ام نمی‌کند!

 دره ارواح
عکس: وحیده خاکی

با رستم در سرزمین کهن

تصاویری چون شاهنامه در ذهنم جان می‌گیرند. از جستجوی چشمه‌ای در سرزمین تاریکی گرفته، تا رستم دستان که به نبرد دیوها می‌رود و شبی را در کنار اسبش سحر می‌کند؛ یا پادشاهی که فرزند پدری ستمکاره بوده و برای اثبات لیاقتش باید از میان دو شیر غران، تاجش را بردارد.

اینجا، بخشی از سرزمین‌های دیرین ساکنان ایران زمین است و چه بسا که زمانی بسیار دور، ایرانی دیگری مثل من، در همین مسیر پای گذاشته و مسحور ارواح این دره خیال‌ انگیز شده باشد. به دو راهی که می‌رسیم، شدت آب بیش از اندازه زیاد شده و ما پا در نیزارها می‌گذاریم. مسیر میانه نیزارها نیز با سر و صدای پرندگان و حیوانات وحشی در تاریکی شب، اسرارآمیزتر و پایان‌نیافتنی‌تر شده است. گاهی چیزی در میانه نی‌ها تکانی می‌خورد و خش و خشی می‌کند که برای لحظه‌ای برجا ثابت نگهم می‌دارد. در تنهایی دره میخکوب شده‌ام!

تنهایی خیال‌انگیز دره سبز

تنهایی دره ارواح، تنهایی خیال‌انگیزی است و من حالا دور از همسفرانم، با گام‌هایی سریع بر زانوانی ناتوان، مسیرم را تا کمپ دنبال می‌کنم. شیب را می‌بینم، اما کسی را بر آن نمی‌بینم. صدا می‌زنم، کسی نمی‌شنود. از شیب بالا می‌روم و از دور دوستانم را می‌بینم که نشسته‌اند. فردا دوباره در بازگشت به دشت «شهیون» از میان دیواره‌های بلند دره سبز ارواح خواهیم گذشت.

تا ظهر که دوستانم قصد گشت و گذار بیشتر در ادامه مسیر سمت راستی دره را دارند، من راه بازگشت را پیش خواهم گرفت و تمام سه ساعت راه بازگشت را با خود شاهنامه خواهم خواند و عقاب‌ها را نگاه خواهم کرد و به تماشای گل‌های زرد کوچکی خواهم نشست که بر بستر سبز دامنه‌های اطرافم غنوده‌اند. فردا نیز، همچون امروز، روزی جاودانه در زندگی من خواهد بود.

کول خرسان
عکس: وحیده خاکی

منبع: روزنامه تعادل

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا