
استاد محمد بهمن بیگی، یکی از چهرههای محبوب و نام آشنای عرصه فرهنگ و ادب و از بنیانگذاران آموزش عشایری است که با تلاش و کوششی وصفناپذیر، توانست جهت پرورش استعدادهای درخشان فرزندان عشایر ایران، قدمهای ماندگار و بنیادین بردارد.
توریسم آنلاین: به بهانه روز نکوداشت مقام معلم بخشی از کتاب “بخارای من ایل من” نوشته استاد محمد بهمن بیگی که خواندن آن با لحن شیرینش بسیار لذت بخش و پر از انرژی مثبت است تقدیم تان می کنیم.
من در یک چادر سیاه به دنیا آمدم. روز تولدم مادیانی را دور از کره شیری نگاه داشتند تا شیهه بکشد. در آن ایام، اَجنّه و شیاطین از شیهه اسب وحشت داشتند!
هنگامی که به دنیا آمدم و معلوم شد که بحمدالله پسرم و دختر نیستم پدرم تیر تفنگ به هوا انداخت.
من زندگانی را در چادر با تیر تفنگ و شیهه اسب آغاز کردم.
در چهارسالگی پشت قاش زین نشستم. چیزی نگذشت که تفنگ خفیف به دستم دادند. تا دهسالگی حتی یک شب هم در شهر و خانه شهری به سر نبردم.
ایل ما در سال، دو مرتبه از نزدیکی شیراز میگذشت. دستفروشان و دورهگردان شهر، بساط شیرینی و حلوا در راه ایل میگستردند. پول نقد کم بود. من از کسانم پشم و کشک میگرفتم و دلی از عزا درمیآوردم. مزه آن شیرینیهای باد و بارانخورده و گرد و غبار گرفته را هنوز زیر دندان دارم.
از شنیدن اسم شهر قند در دلم آب میشد و زمانی که پدرم و سپس مادرم را به تهران تبعید کردند تنها فرد خانواده که خوشحال و شادمان بود من بودم.
نمیدانستم که اسب و زینم را میگیرند و پشت میز و نیمکت مدرسهام مینشانند.
نمیدانستم که تفنگ مشقی قشنگم را میگیرند و قلم به دستم میدهند.
پدرم مرد مهمی نبود. اشتباهاً تبعید شد. دار و ندار ما هم اشتباهاً به دست حضرات دولتی و ملتی به یغما رفت.
دوران تبعیدمان بسیار سخت گذشت و بیش از یازده سال طول کشید. چیزی نمانده بود که در کوچهها راه بیفتیم و گدایی کنیم. مأموران شهربانی مراقب بودند که گدایی هم نکنیم.
از مال و منالمان خبری نمیرسید. خرج، بیخگلویمان را گرفته بود. در آغازِ کار کلفَت و نوکر داشتیم ولی هردوی آنان همین که هوا را پس دیدند گریختند و ما را به خدا سپردند. برای کسانی که در کنار گواراترین چشمهها چادر میافراشتند، آبانبار آنروزی تهران مصیبت بود. برای کسانی که به آتش سرخ بُن و بلوط خو گرفته بودند زغال منقل و نفت بخاری آفت بود. برای کسانی که فارس زیبا و پهناور میدان تاخت و تازش بود زندگی در یک کوچه تنگ و خاکآلود، مرگ و نیستی بود. برای مادرم که سراسر عمرش را در چادر باز و پرهوای عشایری به سر برده بود، تنفس در اتاقکی محصور، دشوار و جانفرسا بود. برایش در حیاط چادر زدیم و فقط سرمای کشنده و برف زمستان بود که توانست او را به چهاردیواری اتاق بکشاند. من در چادر مادرم میخوابیدم. یک شب دزد لباسهایمان را برد. بیلباس ماندم و گریستم. یکی از تبعیدیهایِ ریزنقش، لباسش را به من بخشید. باز هم بلند و گشاد بود ولی بهتر از برهنگی بود. پوشیدم و به راه افتادم. بچههای کوچه و مدرسه خندیدند.
ما قدرت اجاره حیاط دربست نداشتیم. کارمان از آن زندگی پرزرق و برق کدخدایی و کلانتری به یک اتاق کرایهای در یک خانه چند اتاقی کشید. همه جور همسایه در حیاطمان داشتیم: شیرفروش، رفتگر شهرداری، پیشخدمت بانک و یک زن مجرد. اسم زن همدم بود. از همه دلسوزتر بود.
پدرم تحت نظر شهربانی بود. مأمور آگاهی داشت. برای خرید خربزه هم که میرفت، مأمور دولت در کنارش بود. بیش از بیست تبعیدی قشقایی در تهران بود. هر تبعیدی مأموری داشت. مأمور ما از همه بیچارهتر بود. زیرا ما خانهای نداشتیم که او در آن بنشیند و بیاساید. سفرهای نداشتیم که از او پذیرایی کنیم. ناچار یک حلبی خالی نفتی توی کوچه میگذاشت و روی آن روزنامهای پهن میکرد، مینشست و ما را میپایید.
او از کارش و ما از نداری خود شرمنده بودیم.روزی پدرم را به شهربانی خواستند. ظهر نیامد.مأمور امیدوارمان کرد که شب میآید. شب هم نیامد. شبهای دیگر هم نیامد. غصه مادر و سرگردانی من و بچهها حد و حصر نداشت. پس از ماهها انتظار یک روز سر و کلهاش پیدا شد. شناختنی نبود. شکنجه دیده بود. فقط از صدایش تشخیص دادیم که پدر است. همان پدری که اسبهایش اسم و رسم داشتند. همان پدری که ایلخانی قشقایی بر سفره رنگینش مینشست. همان پدری که گلههای رنگارنگ و ریز و درشت داشت و فرشهای گرانبهای چادرش زبانزد ایل و قبیله بود. همان پدری که از چوب پْر شاخه و بلند تفنگ آویزش بیش از ده تفنگ گلوله زنی و ساچمه زنی آویزان بود؛ ریشارد طلا کوبیده و ده تیر خردهزن انگلیسی، واسموس و کروپ آلمانی، سه تیرهای روسی و فرانسوی، و پنجتیرپران بلژیکی.
پدرم غصه میخورد. پیر و زمینگیر میشد. هر روز ضعیفتر و ناتوانتر میگشت. همه چیزش را از دست داده بود. فقط یک دلخوشی برایش مانده بود. پسرش با کوشش و تلاش درس میخواند. من درس میخواندم. شب و روز درس میخواندم. به کتاب و مدرسه دلبستگی داشتم. دو کلاس یکی میکردم. شاگرد اول میشدم. تبعیدیها، مأموران شهربانی و آشنایان کوچه و خیابان به پدرم تبریک میگفتند و از آینده درخشانم برایش خیالها میبافتند.
سرانجام تصدیق گرفتم. تصدیق لیسانس گرفتم. یکی از آن تصدیقهای پر رنگ و رونق روز.
پدرم لیسانسم را قاب گرفت و بر دیوار گچ فرو ریخته اتاقمان آویخت و همه را به تماشا آورد. تصدیق قشنگی به شکل مربع مستطیل بود. مزایای قانونی تصدیق و نام و نشان مرا با خطی زیبا بر آن نگاشته بودند. تصویر رتوش شدهام با چشمهای خندان، کراوات عاریتی، موهای سیاه، در گوشه تصدیق میدرخشید و قلب پدرم را از شادی و شعف لبریز میکرد. آشنایی در کوچه و محله نماند که تصدیق مرا نبیند و آفرین نگوید. تبعیدیها، مأموران شهربانی، کاسبهای کوچه، دورهگردها، پیازفروشها، ذرت بلالیها و کهنهخرها همه به دیدار تصدیقم آمدند.
من شرم میکردم و خجالت میکشیدم ولی چارهای نبود. پیرمرد، دلخوشی دیگری نداشت. روز و شب، با فخر و مباهات، با شادی و غرور به تصدیقم مینگریست و میگفت: جان و مالم و همه چیزم را از دست دادم ولی تصدیق پسرم به همه آنها میارزد.
دلخوشی پدرم منحصر به تصدیق نماند. روزی فرنگیزبان نفهمی از کوچه میگذشت و دنبال آدرسی میگشت. با ایما و اشاره میپرسید و به پاسخ نمیرسید. من به زبان آمدم و با مقداری فرانسه دست و پا شکسته راهنماییاش کردم. غوغا شد. پدرم عرش را سیر کرد.
روز دیگری من و پدرم به دیدار تبعیدی بیماری رفتیم. از پزشکی دارویی گرفته و خورده بود. ادرارش رنگ گردانده و سرخ شده بود. بیچاره، از بیم خونریزی حال نداشت. من بْرشور دارویش را که به فرانسه بود خواندم. نوشته بود که این دارو برای چند ساعت رنگ ادرار را میگرداند و جای نگرانی ندارد. وقتی که مطلب را خواندم و گفتم، بیمارِ وحشتزده از بستر خود برخاست و دعایم کرد.
پدرم از شور و شوق اشک به چشم آورد. در مراجعت به خانه، دیگر راه نمیرفت، پرواز میکرد. با رضایت و غرور پا بر زمین میگذاشت. داستان فرانسهدانی و فرانسهخوانی من نقل مجالس و ورد زبانها شد.
پس از عزیمت رضاشاه که قبلاً رضاخان بود و بعداً هم رضاخان شد، همه تبعیدیها رها شدند و به ایل و عشیره بازگشتند و به ثروت از دست رفته و شوکت گذشته خود دست یافتند. همه بیتصدیق بودند به جز من. همهشان زندگی شیرین و دیرین را از سر گرفتند. چشمههای زلال در انتظارشان بود. کوههای مرتفع و دشتهای بیکران در آغوششان کشید.
باز زین و برگ را بر گُرده کَهُر و کرندها نهادند و سرگرم تاخت و تاز شدند.
باز کبکها را در هوا و آهوها را در صحرا به تیر دوختند.
باز در سایه چادرها و در دامن معطر چمنها سفرههای پر سخاوت ایل را گستردند و در کنارش نشستند.
باز با رسیدن مهر، بار سفر را بستند و سرما را پشت سر گذاشتند و با آمدن فروردین، گرما رابه گرمسیر سپردند و راه رفته را باز آمدند.
در میان آنان فقط من بودم که دو دل و سرگردان و سر در گریبان بودم. بیش از یکسال و نیم نتوانستم از مواهب خداداد و نعمتهای طبیعت بهرهمند شوم. لیسانس داشتم. لیسانس نمیگذاشت که در ایل بمانم.
ملامتم میکردند که با این تصدیق گرانقدر، چرا در ایل ماندهای و چرا عمر را به بطالت میگذرانی؟! باید عزیزان و کسانت را ترک گویی و به همان شهر بیمهر، به همان دیار بییار، به همان هوای غبارآلود، به همان آسمان دود گرفته بازگردی و در خانهای کوچک و کوچهای تنگ زندگی کنی و در دفتری یا ادارهای محبوس و مدفون شوی تا ترقی کنی.
زندگیِ باز و شهباز و سینه تیهو و دراج به درد تو نمیخورد. هوای متعادل، فضای بلند و آسمان صاف و روشن از آنِ عقابها و پرستوهاست. تو تصدیق داری و باید مانند مرغکی در قفس در زوایای تاریک یکی از ادارات بمانی، بپوسی و به مقامات عالیه برسی!
شماتتم میکردند و از نسل پیش، سرگذشت امیراللهخان، یکی از مردان وارسته و واقعبین ایل را به رخم میکشیدند که تحصیل کرد و انگلیسی آموخت ولی دعوت شرکت نفت را برای پست و مقام نپذیرفت، ترقی نکرد، به درد کسی نخورد و به جایگاه والایی نرسید!
چارهای نبود. حتی پدرم که به رفاقت و همنشینی من سخت خو گرفته بود و یک لحظه تاب جداییام را نداشت، گاه فرمان میداد و گاه التماس میکرد که تصدیق داری، باید به شهر بازگردی و ترقی کنی!
بازگشتم. از دیدار عزیزانم محروم ماندم. پدر پیر، برادر نوجوان و خانواده گرفتارم را، درست در موقعی که نیاز داشتند، از حضور و حمایت خود محروم کردم. درد تنهایی کشیدم. از لطف و صفای یاران و دوستان دور افتادم. به تهران آمدم. با بدنم به تهران آمدم ولی روحم در ایل ماند. در میان آن دو کوه سبز و سفید، در کنار آن چشمه نازنین، توی آن چادر سیاه، در آغوش آن مادر مهربان. وسوسه موهوم ترقی، این واژه دو پهلوی کشدار مانند شمشیری بْران وجودم را به دو نیم کرده بود. نیمی را در ایل نهادم و با نیم دیگر به پایتخت آمدم.
در پایتخت به تکاپو افتادم و با دانشنامه رشته قضایی حقوق، به سراغ دادگستری رفتم تا قاضی شوم و درخت بیداد را از بیخ و بن براندازم. دادیاری در دو شهر ساوه و دزفول پیشنهادم شد. از وظایف دادیار خبر داشتم: رسیدگی به خلاف و خیانت، پیگیری جنحه و جنایت، تعقیب بزهکار و زانی، مجازات آدمکش و جانی!
سری به ساوه زدم و درباره دزفول پرس و جو کردم. هر دو ویرانه بودند. یکی آب و هوایی داشت. دیگری آن هم نداشت.
دلم گرفت و از ترقی عدلیه چشم پوشیدم و به دنبال ترقیهای دیگر به راه افتادم. تلاش کردم، و آنقدر حلقه به درها کوفتم تا عاقبت از بانک ملی سر درآوردم و به جمع و تفریق محاسبات مردم پرداختم!
شاهین تیزبال افقها بودم. زنبوری طفیلی شدم و به کنج کندویی پناه بردم. خودم از کارم ناشاد و غمین بودم ولی در گوش ایل کلمه دهان پْر کن بانک، خوشآهنگ بود. صدای پول میداد. طنین طلا و خشخش اسکناس.
خبر انتصابم، قوم و قبیله را تکان داد. همه شادمان شدند. شادمانتر از همه دلاک جوانی بود به نام ذوالفقار.
ذوالفقار با دو تیغ دستهدار سرتراشی، دو قیچی کوچک و بزرگ، یک آینه زنگزده سنگی و چند لنگ قرمزِ راهراه که همه را در بقچه رنگ و رو رفتهای میپیچید و به کمر میبست، آرایش کدخدازادگان ایل را بر عهده داشت. تیغهایش کُند، اما انگشتانش نیرومند بود. پوست کله مردم را میکند.
دلاک جوان ایل از خبر ترقی و انتصاب من که همبازی و همسال سابقش بودم، خرسند شده و پیام فرستاده بود که دیگر اسکناسهای ایران در دست توست، باید بینیازم کنی! بیچاره خبر نداشت که بانک از آن همه اسکناس فقط هزینه هفتهای از ماهم را میداد و بقیه مخارج را از همان گوسفندانی فراهم میکردم که در دو قدمی او میچریدند.
بیش از دو سال در بانک ماندم و مشغول ترقی شدم.
تابستان سوم فرا رسید. هوا داغ بود. شبها از گرما خوابم نمیبرد. حیاط و بهار خواب نداشتم. اتاقم در وسط شهر بود. بساط تهویه به تهران نرسیده بود. شاید هنوز اختراع نشده بود. خیس عرق میشدم. پیوسته به یاد ایل و تبار بودم. روزی نبود که به فکر ییلاق نباشم و شبی نبود که آن آب و هوای بهشتی را در خواب نبینم. در ایل چادر داشتم. در شهر خانه نداشتم. ایل اسبسواری داشتم. در شهر ماشین نداشتم. در ایل حرمت و آسایش و کس و کار داشتم. در شهر آرام و قرار و غمخوار و اندوهگسار نداشتم.
نامهای از برادرم رسید. لبریز از مهر، و سرشار از خبرهایی که خوابشان را میدیدم:
«……. برف کوه هنوز آب نشده است. به آب چشمه دست دست نمیتوان برد. شیر بوی جاشیر میدهد. ماست را با چاقو میبریم. پشم گوسفندان را گل و گیاه رنگین کرده است. بوی شبدرِ دوچین، هوا را عطرآگین ساخته است. گندمها هنوز خوشه نبستهاند. صدای بلدرچین یک دم قطع نمیشود. جوجه کبکها، خط و خال انداختهاند. کبکدری، در قلههای کمانه، فراوان شده است.
مادیان قزل، کره ماده سیاهی زاییده است. توله شکاری بزرگ شده است. اسمش را به دستور تو پات گذاشتهام. رنگش سفید است. خالهای حنایی دارد. گوشش آنقدر بلند است که به زمین میرسد. از مادرش بازیگوشتر است. پریروز برای کبک به قرهداغ رفتم و پات را همراه بردم. چیزی نگذشت که در میان علفها و خارها بوی دلخواه خود را یافت. در کنار بوته سبزی ایستاد. تکان نخورد. چشم به ریشه گیاه دوخت. اندامش به لرزه افتاد. دست راست را بالا برد. ماهرخ رفت. فقط به زبان نیامد. فرصت پیاده شدن نداشتم. دهانه اسب را رها کردم و تفنگ را سر دست گرفتم. کبک نری به هوا رفت. به زمینش آوردم. لای گَوُنها افتاد. پات رفت و به یک چشم بر هم زدن پرنده را به دندان گذاشت و کبک را به دستم سپرد.
با کمک پات چندین کبک را تسمهبند زین آویختم و به خانه آمدم. بیا، تا هوا تر و تازه است، خودت را برسان. مادر چشم به راه توست. آب خوش از گلویش پایین نمیرود.»
نامه برادر با من همان کرد که شعر و چنگ رودکی با امیر سامانی! آب جیحون فرو نشست. ریگ آموی پرنیان شد. بوی جوی مولیان مدهوشم کرد. فردای همان روز، ترقی را رها کردم، پا به رکاب گذاشتم و به سوی زندگی روان شدم. تهران را پشت سر نهادم و به سوی بخارا بال و پر گشودم. بخارای من ایل من بود:
«ایل من، قشقایی همچون دریاست
همچون دریا برقرار و پا برجاسـت
گاه فرو مینشیند و گاه میجوشـد
گاه آرام میگیرد و گاه میخروشد.»
*
به ایل رسیدم. ایل همان بود که میخواستم و میپنداشتم.
چادر پدرم، بالای همان چشمه زلال و در میان همان دو کوه سبز و سفید افراشته بود. چادری بود سیاه و بزرگ، بافته از موی بز با بیش از دهها دیرک سفید و بلند و چهل طناب پشمین و رنگین. شمال چادر باز بود و سه جانب دیگرش را آلاچیق قشنگی در آغوش کشیده بود.
وسایل خانه به صورت دیواری ضخیم، در ضلع جنوبی چادر قرار داشت. طول دیوار و نیمی از ارتفاع آن را گلیم سرخ زیبایی پوشانده بود. در نیمه فوقانی این دیوار خوش نقش و نگار، ردیفهایی از جاجیمها و گلیمهای تاکرده، مفرشها و خُِِرجینهای انباشته، رختخوابهای به چادر شب پیچیده و بالشهای خوشرنگ تا نزدیکی سقف چادر بالا رفته بود.
نوک جوالهای آذوقه و غلات، بر شالوده کم عرضی از سنگهای صاف، درحاشیه گلیم سراسری دیده میشد.
کف چادر با قالیها و گبههای چشمنواز و شادِ ایلی فرش بود. در گوشه بیرونی چادر، اجاق خانه روشن بود، جایی که عزیزترین گوشه چادر بود. کانون گرم خانواده و جایگاه محترم آتش بود. آتشی که عروسان، پیش از ترک خانه پدر، پیرامونش طواف میکردند و خاکسترش را میبوسیدند. آتشی که سوگندش، نگهدار پیوندها و پیمانها بود.
بر چنین آتشی، کسانم هیزم ریختند و مشعل جشن افروختند و به شادمانی پرداختند. ایل در تیررس پندها و اندرزهای حکیمانه نبود. موسیقی و هنر داشت. جشن کوچک پر شوری برپا گشت.
میخ چادر کوچکم را کنار چادر بزرگ پدر بر زمین کوفتم. دیگر کرایهنشین نبودم. خانهای به عظمت طبیعت داشتم. حیاطش، دشتها و چمنهای فارس، دیوارهایش کوهها و تپهها و بامش آسمان بلند و زلال، آسمانی که شب نیز از بس ستاره داشت نورانی و روشن بود.
برای دیدار اسبها بیتاب بودم. آفتاب روز دوم هنوز گرم نشده بود که به دیدارشان رفتم. اسطبل ما، در کنار مزرعه شبدر، با چادر خانه فاصله چندانی نداشت. پدرم به پرورش اسب شهرت داشت. اسبهایش از زیباترین اسبهای ایل بودند. به جز خان طایفه درهشوری، نظیر اسبهایش را کسی نداشت. زیبایی یکی از مادیانهای او زبانزد مردم بود. خان درهشوری نیز چنین مادیانی نداشت.
از دیدار اسبها دست خالی باز نگشتم. برادرم اسب کارآمد و پرورده خود را به من بخشید. برادرم یکی از دو سه سوار نامدار قشقایی بود. این اسب را برای سواری و شکار خود پرورده بود. اسبی بود سمند، با چشم بینا و سم و ستون استوار که از تندترین پیچ و خمها به نرمیِ مار و ماهی میپیچید. کوچکترین برآمدگی و فرو رفتگی زمین را از دور میدید و جز با اطمینان، قدم بر سنگ و خاک نمیگذاشت. در راه چنان بیتاب و سریع بود که مثل تیری رها میشد، تیری هوشیار که مسیر و زاویه حرکت خودش و هدفش را میشناخت.
من بر پشت این اسب رهوار، سالهای بسیار، فاصله ییلاق و قشلاقمان را که یکی در نزدیکی اصفهان و دیگری در خطه لارستان بود پیمودم.
دیگر پیاده نبودم. بیمرکب نبودم. در بند خدمت دولت نبودم. گرفتار ترقی و شوکت نبودم و در کوچهها و معابر به انتظار دْرْشکه، تاکسی و اتوبوس نمیایستادم!
پدرم از بستههای سنگین کتابهایم دریافت که قصد بازگشت ندارم. هنوز به یاد تصدیق و در آرزوی ترقی من بود. خواست زبان به شکوه گشاید ولی مادرم به رضایت و سکوتش واداشت. عشق مادری بیقید و شرط بود. محاسبات متداول در حریم پر احترام مهرش راه نداشت.
ماندم. بیش از پنج سال بیآنکه شهر را ببینم در چادر خانه و خانواده ماندم. بیش از پنج سال بر پشت زین، عرض و طول فارس نازنین را زیر پا گذاشتم. سالهای بیتابستان، سالهای بیزمستان، سالهایی که فقط بهار و پاییز داشتند. بهارهای سبز و زُمردین و پاییزهای زرد و زرین.
از جاه و مقام، رتبه و مرتبه، ترقی و تعالی دست کشیدم و به خدمت خانواده درآمدم. پدرم پیرتر و ناتوانتر شده بود. جوان بودم. بار زندگی را بر دوش گرفتم. از تشریفات پر خرج کاستم. به شمار گلهها افزودم. ییلاق زیبا و حسدانگیزمان را از تجاوز زورمندان در امان داشتم و به جای قشلاق سابقمان که در سالهای تبعید از دست رفته بود، قشلاق تازهای دست و پا کردم. قشلاق نبود، بهشتی بود جان پرور، با دشتهای پر گل و گیاه، بوتههای شور و شیرین، دامنههای پر برکت، پوشیده از درختچههای بادام کوهی، ارژن، چالی و تنگیز. با کوههای رفیع و خوش گردش پر از درختان بُن و کیکُم. قشلاق نبود. سفرهای بود کریم و گسترده برای پازنها و قوچها، آهوها و تیهوها، برای رمه و رمهبان، برای شتر و ساربان و بیش از همه برای گوسفندان و چوپان.
عصای دست پدر شدم. مادرم را از غم جدایی فرزند رهاندم. به برادرم که نوجوان بود مجال جولان و تاخت و تاز دادم. از عزیزانم مهر دیدم و به همه مهر ورزیدم.
در ایل ماندم. ایل در و دیوار نداشت. پنجره و حصار نداشت. با همه آشنا بودم. آشناتر شدم.
دیگر غریب و بیگانه نبودم. بییار و یاور نبودم. بیکس و بیغمگسار نبودم.











