خرید آنلاین بلیط هواپیما
گردشگری

اشک های سپهر بر مزار حافظ !

آوای همراه با گریه اش موجب شد تا مشتاقان حافظ که گِرد آرامگاه ایستاده و حتا آن عده که در سایهٔ درخت ها نشسته بودند، به ما بنگرند. صحنه ای چندان رمانتیک که یادآور فیلم های احساسی هندی بود.‌

توریسم آنلاین: احمد سپاسدار، نویسنده و کارگردان تئاتر/ دوست دارم صبح های جمعه را در حافظیه بگذرانم. این جمعه هم میسر شد. شاید هوای گرم مرداد ماه باعث خلوتی حافظیه بود. با این همه حدود ده نفری گرد مقبره، ایستاده بودند و مرکز توجهشان البته سنگ مرمر آرامگاه بود.

احمد سپاسدار

در ضلع جنوبی سنگ قبر، جوانی محترمانه ایستاده بود، دست ها را در هم قفل کرده و محکم به سینه اش چسبانده ده بود. آرام و رنگ پریده می‌نمود اما، با فشار عصبی دستانش معلوم بود که آتشی در سینه دارد. به ناگهان به خود هی زدم که:

های احمد کجای کاری تو او را می شناسی!

بله، می شناختم : حدود ده سال پیش، دانشجوی من بود.

دانشجوی دانشگاه هنر، از آن دانشجویانی که استاد، به وجودشان افتخار می کند و آرزومند است تا همهٔ دانشجویان اش،  چون او باشند…. و اینک این دانشجو به  سنگ مرمر  محل زیارت خیره شده بود. معلوم بود که ذهن و حواسش جای دیگری است. دانه های درشت عرق از صورت اش می جوشید، همچون تنگهٔ سراب بهرام که دهها چشمه و آبشارک باهم می‌جوشند و سرازیر می‌شوند در سینهٔ دشت. نگرانش شدم. باید حالش را می پرسیدم و از اودلجویی کنم.  یادم آمد زمانی که تدریس می‌کردم پژوهشی دادم در مورد مهاباراتا. اشاره هم کرده بودم که پیتر بروک از این داستان، نمایشی را به صحنه برده و تصاویر نمایش را در گروه کلاس گذاشته بودم.‌ سپهر، همین دانشجویم را میگویم تحقیقی کم نظیر کرده بود که وقتی از او خواستم آنرا در کلاس بخواند دانشجویان چندان به وجد آمده بودند که حدود یک دقیقه برایش کف زدند. هرگز شاهد چنین تشویقی نبودم.‌ ارزش تحقیق اش چند گانه بود اما، یک مورد آنرا فراموش نمی کنم. برمبنای تصاویری که در اختیار آنها گذاشته بودم و داستان مهابهاراتا، نشان داده بود که هر تصویر مربوط به چه زمان از نمایش است و چرا پیتر بروک از چنین کمپوزیسیون، شیوهٔ چینیش بازیگر و توجه یا عدم توجه به عمق صحنه و…. استفاده کرده است.

کنارش ایستادم و سپهر را نگریستم. اینک علاوه بر عرقِ پیشانی، دو چشمهٔ روانِ شفاف، از دو چشم آبی رنگ اش جاری بود. معلوم بود که خودش هم نمی دانست که چگونه چهره اش، خیس است… چند دستمال کاغذی را از کیف ام برداشتم و مقابل او گرفتم… تازه خودش را پیدا کرده بود.‌ با اندکی تاخیر، دستمال ها را گرفت و با صدایی خفه تشکر کرد. میترسید بلند تر تشکر کند و صدای گریه آلودش، مشخص شود.

 

معلوم بود هنوز مرا نشناخته است. دستمال ها را مچاله کرد و روی چشمانش فشرد.‌ مراقب بود تا صدایش را کسی نشنود که نشنیدند.

–  یعنی چه!؟ یعنی سپهر عاشق شده!؟

–   او ذاتا اهل عشق و عاشقی نبود! آنقدر با من مانوس  بود تا از همه چیز برایم بگوید. می‌دانستم که به قول خودش به این زودی ها دُم به تله نمی‌دهد. ولی خوب، از طرفی هم میگفتم: خردمندترین انسانها هم با غریزه ها و احساسات سرو کار دارند و گاه خردمندیشان حکم می کند تا از احساسشان پیروی کنند. بشر است دیگر ، به ناگهان برق نگاهی و رعشه  بر دل و جان و تمام…‌

دست ام را به شانهٔ اش گذاشتم و او را به سمت خود کشیدم:

– سپهر جان..

سرش رابالا آورد و به چشمانم خیره شد.‌ چند لحظه ثابت ماند، مثل مجسمه های میکل آنژ که ثابت هستند و در عین حال مملو از احساس. چنگ زد و مرا در آغوش گرفت.

– استاد….

آوای همراه با گریه اش موجب شد تا مشتاقان حافظ که گِرد آرامگاه ایستاده و حتا آن عده که در سایهٔ درخت ها نشسته بودند، به ما بنگرند. صحنه ای چندان رمانتیک که یادآور فیلم های احساسی هندی بود.‌

گذاشتم تا لحظاتی در آغوشم آرام گیرد. سپس تلاش کردم تا او را از خود جدا کنم ولی ممکن نبود.

– سپهر، پسرم آروم باش.‌‌..

او را از خود جدا کردم و پیشانی اش را بوسیدم. می مانست که از خوابی گران بیدار شده باشد. خیره مرا نگریست. به نظر می‌رسید دارد مرا در خاطره اش مرور میکند!! پس چرا صدایم کرد..!؟

چهره اش آرام گرفت و همین که شانه ام را بوسید، مردم شروع کردند به دست زدن، محکم و طولانی. سپهر همچون بازیگران حرفه‌ای تئاتر، در لحظهٔ پایانی نمایش، تعظیم کرد. سپس خود، برای مردم دست زد. دست زد و نیمدایره ای چرخید. انگار نه انگار که این همان سپهری است که چند لحظه پیش غم وجودش را گرفته و خُرد و خراب و کم توان بود. سپس دو دست اش را بالا آورد و مردم را به سکوت دعوت کرد.

– شانس آوردم که در آن لحظهٔ بحرانی، استادم را در کنارم دیدم. از شما هم سپاسگزارم که با تشویقتان، به من آرامش دادید.

سپس همچون ناطقی حرفه ای به سخنرانی پرداخت:

– حتماً برایتان سئوال است که گریه بر آرامگاه حضرت حافظ، یعنی چه!؟ حافظی که روح را جلا میدهد و شوق زیستن را در انسان شعله ور می‌سازد.

– اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد

– من و ساقی به هم سازیم و بنیادش بر اندازیم .

– حافظ شاد زیستن را میآموزد، چه رابطه با گریهٔ غمناک دارد!؟

– یکنفر با لحنی طنز آمیز:

– گریه همیشه علامت غم نیست .

– *میدانم چه گمان می برید. حدس تان هم تا حدودی. درسته، چون سرچشمهٔ این اشک، عشقه. عشق به حافظ، یا بهتر بگویم عشق به اشعار حافظ و عشق به حافظیه،  عشق به آرامگاه انسانی که آن اشعار معجزه آسا را سروده است. هرگاه دلم میگیره غزلی از حافظ را می‌خوانم. هرگاه غم ام سنگینه به اینجا میام.‌ در فضای اینجا احساس غروری زیبا- نه از آن نوع خود پسندانه و زننده اش، به قول ما تئاتریها، نه غرور از نوع لیر شاهی اش- بله غروری افتخار آمیز احساس میکنم. احساس سبکی و خوشدلی میکنم. اما امروز صبح به مجردی که به اینجا پا گذاشتم پیش چشمم سیاهی رفت نه، پیش چشمم سیاهی آمد.

پیش از این هنگامی که به حافظیه وارد میشدی، فضایی گشاده و فرخ، در مقابل خود می‌دیدی اما اینک، به دیواری سیاه به بلندای دست کم دو متر از گیاهی تیره به شکل ظاهری شمشاد، مواجه میشوید که فضا را خش دار و سیاه کرده. به راستی مقصر کیست؟ می خواهید بدانید؟ مقصر اصلی خود ما هستیم. اگر به شیوهٔ حفاظت از گوشه گوشهٔ بنا معترض میشدیم، اینک متولیان حافظیه به کسانی گمارده میشد که:

– حافظ را می شناختند

– به جایگاه حافظ در شعر و ادب فارسی آگاه بودند

– تخصص نگهداری ابنیه قدیمی را می شناختند.

– تفاوت بین فضای عمومی یک هتل با یک پارک و محوطهٔ آرامگاه بزرگترین هنرمند تاریخ هنر ایران را می‌شناخت…

از اینکه با اشتیاق به گفتارم توجه می کنید و به من انرژی مضاعف میدهید، سپاسگزارم. اجازه دهید مطلبی بگویم و تمام کنم.

زمانی میخواستند در قسمت قوسی بالای همین آرامگاه، نور پردازی کنند، بی آنکه منبع نوری آن پیدا باشد.‌ کاری سخت که غیر ممکن به نظر می‌رسید. دو متخصص و دو تکنسین همٌ و غمٌشان عملی کردن این طرح بود. هم نورپردازی بر آن تاق، مهم بود و هم احترام و ارج نهادن به بنای باارزش آرامگاه. که نباید با کج سلیقگی و شلختگی، سیم و لامپ و سایر ابزار را همچون زالویی بر بنای محترم آرامگاه رها کنند. اگر همهٔ عزیزان نزدیک بیایند نشان خواهم داد که چگونه این طرح را عملی کردند.

و شروع کرد به توضیح دادن:

– ابتدابا چند سنگ تراش مشورت کردند تا جنس و رنگ سنگی مشابه این ستون را..»

– با کف دست اش به نرمی به یکی از ستون ها کشید. مثل این بود که آنرا نوازش میکرد.

– پیدا کردند

– سپس به بالای ستون اشاره کرد

– و آن قطعه ها را تراش داند…

بین مردم پچ پچه و سپس همهمه  افتاد که:

– کدام قطعه..

– کدومش…

– یعنی چی تراش دادند؟

– ……

دیگر سپهر آرام شده بود.‌ از این که میفهمید مردم حرفش را می فهمند و با نگاهشان با او همدلی میکنند. خوشحال و آرام شده بود.

این ستون را ببینید.‌حالا مستقیم برید بالا، بالای بالا، به آخرین قطعهٔ سنگ نگاه کنید. شکل یک ۸ دهان گشاد را دارد..

صدای خندهٔ جوانی با گویش  ولگردان فضا را مشمئز کرد.

– هه هه فقط دهنش گشاده..

– خفه شو…

– احمق…

– بیشعور..

مردی میانسال، بلند بالا و چهار شانه مردم را کنار زد و  دست  ولگرد را محکم در دست گرفت…

 

هدف ام اینه که عرض کنم برای نصب چند لامپ، همچون جراحیِ ظریفِ مغز، حساس بودند، وقت گذاشتند، دقت کردند. خلاقیت به کار بردند. اما حالا ببینید آن دیوارهٔ سیاه ورودی به حافظیه، چه خوش آمد زشتی به شما می‌گوید!!. چه بر سر این محوطهٔ قدسی آورده اند؟ ببینید برای خنک کردن اتاقی، چگونه لوله و کابل های درشت و ضُمخت را از پشت بام بنای کناری، عبور داده اند؟ چه فضای آلوده ای ساخته اند. اگر بخواهم همه را بگویم خورشید فرار می کند و تاریکی و غم بر دلتان حمله ور می شود و حضرت حافظ هم البته غمین.

به نظر میرسید، هرکس که در حافظیه هست به گرد ما جمع شده بودند. یکنفر فریاد زد:

– درود بر تو..

مابقی:

درود، درود، درود…

یکی دو نفر شروع کردند به دست زدن. سپهر دستهایش را بالا آورد  سکوت کردند:

– هفتهٔ آینده من به میراث فرهنگی میروم، شما خود دانید.

– مردم پچ پچه کردند.

– دستم را جلو آوردم  سپهر محکم دستم را فشرد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا